__عروسک خانوم من__
p28
بعد از تموم شدن صبحانه کوک رفت توی اتاقش و خواست آماده شه که وقتی بالا تنش لخت بود ا.ت خواست بیاد داخل اما یخ لحظه با دیدن بدنش خشکش زد و شروع کرد دید زدن کوک ار لای در بی خبر از اینکه تهیونگ بالا سرش داشت سعی میکرد به این دختر کوچولوی هول نخنده
تا اینکه کوک یهو در رو باز کرد و ا.ت افتاد تو بغل لختش و کوک یه ابروش رو انداخت بالا
کوک: شما اینجا چیکار میکنید....هی دختر میخوای بیشتر بچسبی؟
تهیونگ خم شد و سرشو آورد کنار سر ا.ت که دید چشماش رو بسته...با انگشتاش سرشو آورد بالا و دستی کشید رو سر کوک
تهیونگ: جفتشون خوشتون آمده ...اما هنوز اوضاتون به اندازه دیشب خراب نیست(خنده سکسی)
با این حرف ا.ت دستاش رو گذاشت رو گوشاش و جیغ کشون رفت توی اتاق خودش و شروع کرد مشت زدن به بالشتش
تهیونگ: جونگکوک....باید حرف بزنیم(دستاش کرد توی جیباش)
کوک: در مورد چی
ته: ا.ت
کوک: خب میشنوم
تهیونگ: باز چه نقشه ای سرش ریختی کوک؟
کوک: اگه کمکم کنی میگم بهت
تهیونگ: اگه تعریف کنی نظرمو میگم پسر
تهیونگ کوک رو آروم به داخل اتاق هل داد و در رو قفل کرد بهش تکیه زد و کوک هم نشست رو صندلیش
کوک: اون پدر بزرگمون رو کشت پدرم کشت و فرار کرد برا خودش.....خب...مادرش زندس ...اونو میکشم و در ادامه رو ا.ت ازماشام رو انجام میدم
تهیونگ: حیح پسر عمو تو میخوای از دست امیلیا هم راحت شی مگه نه؟
کوک: درسته قبلا خوشم میومد ازش اما الان نه
تهیونگ: عاشق؟
کوک: نه حس میکنم آدم خوبیه اما حالا میفهمم چرا قبلا مادرم میگفت نگهش دارم چون قراره ازش سو استفاده شه
تهیونگ: .....خب امیلیا گناهی نکرده...میخوام که آزادش کنی و در مورد ا.ت هم بیشتر فکر کن....چرا اون باید پدر و پدر بزرگتو کشته باشه؟
کوک: .....تو....تو یه چیز میدونی که من نمیدونم
تهیونگ: درسته پسر...تو فکر میکنی...من به انتقام از ا.ت: فکر نکردم؟اما فهمیدم که اون با کشتن عمو...انتقام خون پدرشو گرفته
کوک: چی میگی؟
تهیونگ: میگم بپدرت قاتل پدر ا.ت هست
کوک: هی...پدر من الکی وسی رو نمیکشت
تهیونگ: درسته...واسه همین باید بفهمیم چرا پدر ا.ت رو کشته...اما نمیخوام دستت به ا.ت بخورا
کوک: ....میدونی خیلی بهت حسودیم میشه که اینقدر باهوشی
تهیونگ: درسته تو هم مثل منی ولی ...تو باید چشماتو باز کنی از فکر انتقام بیا بیرون تا ببینی چیشده
کوک: نمیتونم
تهیونگ: انتخاب با خودته
تا ته خواست بره بیرون کوک صداش زد
کوک: تو....ا.ت رو دوست داری؟
تهیونگ بی حرف در رو باز کرد و رفت بیرون و کوک سرشو گذاشت رو میز....بعد از چند دقیقه امیلیا وارد اتاق شد و دست گذاشت رو شونه کوک
امیلیا:...کوک....خوبی؟
با یه حرکت کوک از جاش بلند شد و کمر امیلیا رو گرفت و شروع کردن وحشی بوسیدنش اینقدر که جیغ امیلیا در امده بود و کوک ...
....
#عروسک_خانوم_من
بعد از تموم شدن صبحانه کوک رفت توی اتاقش و خواست آماده شه که وقتی بالا تنش لخت بود ا.ت خواست بیاد داخل اما یخ لحظه با دیدن بدنش خشکش زد و شروع کرد دید زدن کوک ار لای در بی خبر از اینکه تهیونگ بالا سرش داشت سعی میکرد به این دختر کوچولوی هول نخنده
تا اینکه کوک یهو در رو باز کرد و ا.ت افتاد تو بغل لختش و کوک یه ابروش رو انداخت بالا
کوک: شما اینجا چیکار میکنید....هی دختر میخوای بیشتر بچسبی؟
تهیونگ خم شد و سرشو آورد کنار سر ا.ت که دید چشماش رو بسته...با انگشتاش سرشو آورد بالا و دستی کشید رو سر کوک
تهیونگ: جفتشون خوشتون آمده ...اما هنوز اوضاتون به اندازه دیشب خراب نیست(خنده سکسی)
با این حرف ا.ت دستاش رو گذاشت رو گوشاش و جیغ کشون رفت توی اتاق خودش و شروع کرد مشت زدن به بالشتش
تهیونگ: جونگکوک....باید حرف بزنیم(دستاش کرد توی جیباش)
کوک: در مورد چی
ته: ا.ت
کوک: خب میشنوم
تهیونگ: باز چه نقشه ای سرش ریختی کوک؟
کوک: اگه کمکم کنی میگم بهت
تهیونگ: اگه تعریف کنی نظرمو میگم پسر
تهیونگ کوک رو آروم به داخل اتاق هل داد و در رو قفل کرد بهش تکیه زد و کوک هم نشست رو صندلیش
کوک: اون پدر بزرگمون رو کشت پدرم کشت و فرار کرد برا خودش.....خب...مادرش زندس ...اونو میکشم و در ادامه رو ا.ت ازماشام رو انجام میدم
تهیونگ: حیح پسر عمو تو میخوای از دست امیلیا هم راحت شی مگه نه؟
کوک: درسته قبلا خوشم میومد ازش اما الان نه
تهیونگ: عاشق؟
کوک: نه حس میکنم آدم خوبیه اما حالا میفهمم چرا قبلا مادرم میگفت نگهش دارم چون قراره ازش سو استفاده شه
تهیونگ: .....خب امیلیا گناهی نکرده...میخوام که آزادش کنی و در مورد ا.ت هم بیشتر فکر کن....چرا اون باید پدر و پدر بزرگتو کشته باشه؟
کوک: .....تو....تو یه چیز میدونی که من نمیدونم
تهیونگ: درسته پسر...تو فکر میکنی...من به انتقام از ا.ت: فکر نکردم؟اما فهمیدم که اون با کشتن عمو...انتقام خون پدرشو گرفته
کوک: چی میگی؟
تهیونگ: میگم بپدرت قاتل پدر ا.ت هست
کوک: هی...پدر من الکی وسی رو نمیکشت
تهیونگ: درسته...واسه همین باید بفهمیم چرا پدر ا.ت رو کشته...اما نمیخوام دستت به ا.ت بخورا
کوک: ....میدونی خیلی بهت حسودیم میشه که اینقدر باهوشی
تهیونگ: درسته تو هم مثل منی ولی ...تو باید چشماتو باز کنی از فکر انتقام بیا بیرون تا ببینی چیشده
کوک: نمیتونم
تهیونگ: انتخاب با خودته
تا ته خواست بره بیرون کوک صداش زد
کوک: تو....ا.ت رو دوست داری؟
تهیونگ بی حرف در رو باز کرد و رفت بیرون و کوک سرشو گذاشت رو میز....بعد از چند دقیقه امیلیا وارد اتاق شد و دست گذاشت رو شونه کوک
امیلیا:...کوک....خوبی؟
با یه حرکت کوک از جاش بلند شد و کمر امیلیا رو گرفت و شروع کردن وحشی بوسیدنش اینقدر که جیغ امیلیا در امده بود و کوک ...
....
#عروسک_خانوم_من
- ۱۸.۸k
- ۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط